شهید سبزعلی خداداد فروردین سال ۱۳۳۸ در روستای هکته پشت در شهرستان بابل به دنیا آمد.
وی دوره ابتدایی را در دبستان روستای زادگاه خود گذراند و چندی بعد برای ادامه تحصیل به شهرستان بابل رفت و مقطع دبیرستان را در رشته فرهنگ و ادب تحصیل کرد.
به گفته پدرش در آن دوران که درس میخواند شاگردی متوسط بود و در کنار درس گاهی بنایی و گاهی هم در کارکاه موزاییکسازی کار میکرد.
سبز علی در سال ۱۳۵۷ به علت شرکت مستمر در فعالیتهای انقلابی از ادامه تحصیل بازماند و موفق به اخذ مدرک دیپلم نشد.
در همین سال فعالیتهای او به اوج خود رسید تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) به پیروزی رسید. بعد از انقلاب به همراه شهید بزاز و دیگر دوستان انقلابی برای حفظ دستآوردهای مقدس انقلاب علیه گروهکها و احزاب ضد انقلاب مبارزه میکرد.
با شروع توطئه ضد انقلاب در غرب کردستان، خداداد دورههای آموزش عمومی و تخصصی را در سال ۱۳۵۹ در بسیج بابل فرا گرفت.
همان سال به همراه اولین گروه اعزامی از شهرستان بابل به کردستان اعزام شد و در منطقه سنندج، سقز، بانه و سردشت فعالیتهای گسترده ای داشت. مدتی نیز به عنوان فرمانده تیپ در منطقه سردشت ایفای نقش کرد و در تاریخ ۶ آذر ۱۳۵۹ به شهر بابل بازگشت.
با بازگشت از منطقه کردستان بلافاصله در تاریخ ۲۱ آذر همان سال به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و بعد از مدتی در اوایل سال ۱۳۶۰ به سپاه پاسداران تهران منتقل شد.
مدتی را در واحد نهضتهای آزادیبخش سپاه در تهران به عنوان مسئول آموزش نظامی خدمت کرد و بعد از آن دوباره به سپاه بابل منتقل و در واحد عملیات سپاه بابل مشغول فعالیت شد. وی در سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد.
در این زمان با اینکه در سپاه بود و گاهی هم به مأموریت می رفت ولی به پدرش در کنار کشاورزی کمک میکرد و اگر کس دیگری نیاز به کمک داشت به کمک او میشتافت. مدتی از ازدواج او نگذشته بود که قصد عزیمت به جبهههای جنوب کرد.
بعد از مراجعت از جبهههای جنوب در سپاه بابل مشغول شد و در همین سال خداوند به او فرزند دختری عطاء کرد که نامش را “فاطمه” گذاشت.
وی بار دیگر قصد عزیمت به جبهههای جنگ را داشت و قبل از آن در تاریخ ۵ شهریور ۱۳۶۲ وصیت نامه خود را نوشت.
در عملیات قدس ۱ و عملیات والفجر ۴ با مسئولیت فرماندهی گردان مسلم بن عقیل (ع) شرکت کرد. در عملیات والفجر ۴ از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و پس از بهبودی در عملیات والفجر ۴ به عنوان فرمانده تیپ ۲ در یکی از محورهای عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا شرکت کرد.
در این عملیات مسئولیت هدایت چهار گردان ابوالفضل (ع)، امام سجاد (ع)، قمر بنی هاشم (ع) و امام موسی کاظم (ع) را بر عهده داشت.
بعد از شش ماه در تاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ به بابل بازگشت اما باز طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت و دیری نپایید برای چندمین بار در تاریخ ۲۷ فروردین ۱۳۶۳ به سوی جبهه شتافت. این بار همسر و فرزندش را برای سهولت کار به اهواز برد تا کمتر به زادگاهش بابل بیاید.
خداداد فرماندهی گردانهای ۱ و ۲ انصار الحسین (ع) را بر عهده داشت و در عملیاتهای قدس ۱ و والفجر ۸ (آزاد سازی شهر فاو) در بهمن ۱۳۶۴ شرکت کرد. در همین سال بود که دومین فرزندش به دنیا آمد و به خاطر عشقی که به امام حسین (ع) داشت، او را “حسین” نام نهاد. همچنین فرزند سوم وی به نام زینب در سال ۱۳۶۵ به دنیا آمد.
عملیات بعدی که خداداد در آن شرکت کرد عملیات کربلای ۱ (آزاد سازی شهر مهران) در تیر ماه سال ۱۳۶۵ بود.
سرانجام خداداد، فرمانده گردانهای انصار الحسین (ع) در ۹ آذر ۱۳۶۵ در حالی که برای شناسایی منطقه عملیات کربلای ۴ رفته بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره شصت به پشتش به شهادت رسید.
پیکر سردار شهید سبزعلی خداداد فرمانده تیپ مالک اشتر مریوان، گردانهای مسلم و انصار لشکر ۲۵ کربلا که در دوران دفاع مقدس به علی چریک معروف بود، پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهدای بابل به خاک سپرده شد.
بخشهایی از وصیتنامه شهید سبزعلی خداداد:
خدمت پدر و مادرم سلام عرض میکنم و از آنها می خواهم که ناراحتی نکنند و گریه و زاری راه نیندازند چون راه ما راه حسین (ع) است. شما باید خوشحال باشید که فرزند شما را خدا برای خودش انتخاب کرد.
برادران عزیزم! قدر این رهبر را بدانید همیشه ودر همه حال مطیع امر رهبر باشید و فرمانشان را با جان و دل پذیرا باشید، سرپیچی ازدستورات ایشان سرپیچی از دستورات امام زمان (عج) است و خداوند از این امر راضی نیست و امت اسلامی باید رهبر داشته باشد چونکه بدون رهبر و بدون هادی از هم خواهد پاشید.
بنابراین ما باید خود را تابع محض ولایت فقیه قرار بدهیم و از ولی فقیه زمان خود حضرت امام خمینی اطاعت کامل بکنیم تا خدا از ما راضی باشد و خداوند ایشان را تا انقلاب مهدی (عج) برای هدایت امت اسلامی حفظ بفرماید.
برادران عزیز و حزب اللهی ام! در بسیج مستضعفین بیشتر شرکت کنید و هر چه بیشتر در جلسات بسیج بروید با این عزیزان بسیجی همگام شوید و با آنها همکاری کنید و آنها را تشویق کنید چون بسیج بازوی پرتوان ولایت فقیه است و از برادران بسیجی خودم می خواهم که با اخلاق اسلامی و برخوردهای صحیح خود جوانانی که خواهان عضویت در بسیج هستند، جذب نمایید.
از برادران و خواهرانم می خواهم که در نماز های جمعه و جماعت شرکت نمایند، خصوصاً نماز دشمن شکن جمعه که لرزه بر اندام دشمنان اسلام و ابرقدرتهای جهانخوار می اندازد. در مراسم دعای کمیل و غیره شرکت کنیدو معنویات خود را بالا ببرید چون دعا انسان را به خدا نزدیک می کند. برادران عزیزم! جبهه جنگ را فراموش نکنید و بیشتر به جبهه های حق علیه باطل بروید تا اسلام در این جنگ پیروز شود و کفر سرنگون گردد.
برادران باید سعی کنیم تا انقلابمان را به کشورهای تحت سلطه ابرقدرتها صادر کنیم و یکی از وظایف مهم ما صدور انقلاب اسلامی است به کشورهای اسلامی تحت سلطه آمریکا و شوروی ست.
بخشی از خاطرات پدر شهید خداداد:
در کنار درس به مادرش در کارِ،خانه و به من در کارِ کشاورزی کمک می کرد. گاهی بنایی و گاهی هم در کارگاه موزاییک سازی کار می کرد. در دوران دبیرستان بود که رفتارش تغییر کرد و در جلسات مذهبی، روحانی بزرگوار (شهید ابوالقاسم بزاز) که در مسجد محل برگزار می شد، شرکت می کرد.
از همین طریق بین او و شهید بزاز رابطه صمیمی و بسیار نزدیکی بر قرار شده بود. در نتیجه به تدریج روحیه سیاسی، انقلابی در او هویدا شد به طوری که میگفت : «من فعالیتهای وسیع انقلابی خودم را مدیون (شهید بزاز) هستم.»
کم کم گزارشهای قیام مردم از گوشه و کنار می رسید و آنها شب ها تا صبح به روستاهای مجاور می رفتند و شعارهایی علیه طاغوت می نوشتند و اعلامیه امام (ره) را پخش می کردند. ما هم از راه و هدف او راضی بودیم و خوشحال که فرزندمان در این راه قدم برمی دارد.
آخرین باری که برای مرخصی آمده بود، زمانی بود که من و مادرش می خواستیم به زیارت امام رضا(ع) برویم. نمی دانم چطور شد که همیشه قبل از اینکه خانه خودش برود به خانه ما می آمد ولی این بار اول خانه ما نیامد و رفته بود خانه خودش. من و مادرش رفتیم که او را ببینیم.
دیدیم که دستهایش خراش زیادی داشت. به او گفتم: برادر تو که قبلاً می آمدی و می رفتی حال دیگری داشتی، ولی اینسری یک حال دیگری داری. اول از اینکه هر موقع می آمدی اول به ما سر می زدی ولی الآن نمی دانم چطور شد که اول آمدی پیش بچه هایت و ما آمدیم پیش تو.
خلاصه ناهار را در منزل سبزعلی خوردیم. او بچه ها را برد در اتاقی دیگر و خواباند. و خودش طرف ما خوابید و چون خسته بود زود خوابید و یکدفعه دیدم که دستش را روی سینه ام گذاشت.
مادرش هم برای رفتن به مشهد عجله می کرد. من هم یواش دستش را پائین گذاشتم و به مادرش گفتم: برویم. وقتی داشتیم از خانه می رفتیم به سر کوچه نرسیده بودیم که برگشتم یک نگاه به خانه انداختم.
دیدم سبزعلی دم درب خانه ایستاده و ما را نگاه می کند. دوباره برگشتیم تا با او خداحافظی کنیم و به او گفتیم: عازم مشهد هستیم . سبزعلی هم گفت: خب به سلامتی بروید ولی زیاد آنجا نمانید، سه روز بیشتر نمانید.
من گفتم: که ۱۲سال است که مشهد نرفتم، فقط سه روز بمانم؟ گفت: هر چه دوست داری بمان و از آنجا به من دستگیر شده بود این آخرین باری بود که او را می دیدیم. وقتی هم از مشهد آمدیم، همان پوستر هایی که تو خواب دیدم همان پوستر ها زده بود. همه اینها تعبیر شد.
بعداز شهادت سبزعلی من خیلی ناراحتی می کردم. یک شب خواب دیدم که شهید می گوید: شما چرا اینقدر ناراحتی می کنید، ناراحتی نکنید ببینید من خوب شدم و خودش مجروحیتش را که خوب شده بود به من نشان داد.
بخشهایی از خاطرات مادر شهید خداداد:
شبی مریض بودم و در بستر. سبزعلی آمد بالای سرم و به من گفت: «مادرجان ! شما استراحت کنید.» بعد به خواهر و برادر کوچکش شام داد و آنها را خواباند و بعد از آن تا صبح بالای سرم نشست و مراقب من بود که حالم بدتر نشود.
روزی در شالیزار مشغول جمع کردن شالی بودیم. برای همسایه ما مشکلی پیش آمده بود و نمی توانست کار کند و وقتی سبز علی از این موضوع با خبر شد به پدرش گفت : «اجازه بدهید من بروم شالی او را جمع کنم و بعداً بیایم شالی خودمان را جمع کنم.» وقتی که پدرش اجازه داد خیلی خوشحال شد و رفت شالی آن پیرمرد را جمع کرد و بعد از آن آمد و در زمین خودمان مشغول به کار شد.
یک روز من بازار بودم. سبزی داشتیم، فرو ختم، داشتم می آمدم خانه که سبزعلی را در راه دیدم. گفتم: کجا بودی بلات به جانم. گفت: روسری سرت را بده به من. گفتم: چرا؟ گفت:می خواهیم سر مجسمه شاه روسری بگذاریم و آن را پایین بیندازیم. من روسری خودم را دادم و آنها روسری را بر سر مجسمه شاه کردند و مجسمه را به پایین انداختند و تو خیابان می کشیدند.
منافقین در همین میدان هلال احمر بابل به سمت او تیراندازی کردند و یک تیر هم به دستش خورد و به همه سپرده بود که به من چیزی نگویند.
یک روز هم دوتا از دوستان سبزعلی را در بازار، منافقین شهید کرده بودند و در کنار خانه اش که گندم زار داشت منافقین کمین کرده بودند و قصد جان سبزعلی را داشتند که سبزعلی اسلحه اش را به کمر بست و با ملق زدن و تیراندازی چهار،پنج تای آنها را به هلاکت رسانید.
اجازه نداد که برای او عروسی بگیریم. برای عروسی اش مرغ و غاز و اردک گرفتیم و برنج پاک کردیم و دو تا شیشه روغن داغ کردم و ایشان آمدند. گفتم: پسر جان من این وسایل را به خانه عروس می برم و در آنجا آنها خودشان یک جشنی بگیرند.
گفت: مادر جان! اصلاً این حرف را نزن. روغن را گرفت و یکسری وسایلی که آماده کرده بودم، برد به مسجد داد. حتی برایش عروسی هم اجازه نداد بگیریم. می گفت: بهترین دوستانم شهید شدند و من عروسی بگیرم؟ آنها اگر زن را به من دادند میارمش به خانه. اگر نه که هیچی اصلاً نمیخواهم. خلاصه پدرخانمش راضی شد و او به همین سادگی دست زنش را گرفت و به خانه برد.
سبزعلی می گفت: رفته بودم پیش حضرت امام(ره)، امام به من گفت: بچه جان شما همه رفتنی هستید.
ما از مشهد برگشته بودیم که بچه های سپاه آمده بودند منزل ما. من هم نخود و کشمش و مقداری نارنگی گرفتم و گفتم: ببرید برای سبزعلی، گفتند: چند روز دیگر می بریم. بچه های سپاه از من سوالاتی کردند.
گفتند: حاج خانم اگر منزل شما آتش بگیرد، ناراحت می شوید؟ گفتم: آره. گفتند: اگر حاج آقا خدای ناکرده بمیرد شما ناراحت می شوید؟ گفتم: آره، حاج آقا سرپرست همه ماست. اگر ایشان بمیرد ما ناراحت نمیشویم؟ آنها چای که خوردند، بیرون رفتند.
خودشان به هم می گفتند: اینها هنوز نشنیدهاند. من گفتم: چرا من میدانم که بچه ام شهید شده، من خودم را بلند کردم زدم به زمین و گفتم: بچهام شهید شده شما را برگرداندند و بچهام شهید شده، مشهد که بودم خواب دیدم. آنها هم گفتند: که آره مادر، شهید شده و دارند در آرامگاه (گله محله) او را میشورند. من مشهد به حرم پشت داده بودم و خوابیدم.
در عالم خواب دیدم که پارچه سفیدی آوردند و باز کردند که آن پارچه یک طرفش زرد و طرف دیگر آن سبز بود که نور میداد و من به خادم گفتم: برادر چرا این پارچه را اینجا باز کردی؟ اینجا بچه کوچک زیاد است و این پارچه را نجس میکنند. گفت: مادر این پارچه برای بچه شما است. ناگهان دیدم که صدای هلهله می آید و در حرم هلهله کنان ریخته بودند و زنان همه جیغ میزدند و به من می گفتند: این هلهله ها برای بچهات هست.
بخشی از خاطرات همسر شهید خداداد:
در روز خواستگاری به من گفتند: ما بچه های سپاه بیشتر از ۶ ماه عمر نداریم. گفتم یعنی چه؟ گفت: ما تا انقلاب مهدی باید در جبهه ها بمانیم. آیا شما طاقت دارید؟ گفتم: من طاقتش را دارم به شرط اینکه مرا همراه خودتان ببرید. گفت: این که مسئله ای نیست. و بعد من هم خوشحال شدم که همراه او و پا به پای او می توانم به این انقلاب واسلام کمک کنم.
زمانی که در اهواز زندگی میکردیم یک اتاق و یک آشپز خانه در خانه سازمانی داشتیم چون خانه سازمانی را نصف کرده بودند که یک قسمت آن را سردارشهید یوسف سجودی بودند و قسمت دیگر آن مال ما بود که یک اتاق و یک آشپزخانه به ما رسیده بود سبز علی شبها برای اینکه من از گریه هایش در نماز شب بیدار نشوم به داخل آشپزخانه می رفت و در را به روی خود می بست و نماز شب می خواند تا من صدای گریه اش را نشنوم.
روزی با هم نشسته بودیم که یک دفعه سبز علی گفت : «دعا کن شهید شوم.» من که حیران شده بودم ،گفتم: چرا ؟ نه دعا نمی کنم، دعا می کنم زنده باشی و خدمت کنی.
نگاهی که هیچ وقت از یادم نمی رود به من انداخت و گفت : «آن دنیا خیلی فرق می کند و من باید به آن دنیا بروم.» دوباره گفتم: اگرتو بروی من تنها می شوم. جواب داد : «چه تنهایی؟» بچه ها را به یادگار گذاشتم. گفتم یعنی چی؟ گفت : «کمکت میکنم.»
سبزعلی همیشه تمیز و عطرزده بود و من همیشه به او اعتراض می کردم که تو چقدر عطر می زنی؟ می گفت: مومن مسلمان باید تمیز باشد و بوی خوش دهد که دیگران از او خوششان بیاید و نگوید که این چه مسلمانی ست که تمیز نیست و بالاخره او خیلی تمیز بود حتی لباسهایشان راوقتی که از خط می آوردند و با اینکه خط پر از خاک بود ولی ایشان ته کفششان به زور خاک بود و به تمیزی خیلی اهمیت می دادند که از خصوصیات بارز اخلاقیشان بود و هیچ گاه لبخند از لبانشان ترک نمی شد و حتی در لحظه شهادت اگر عکسشان را ببینید لبخند بر لب داشتند.
همه هفته با غسل جمعه می رفتند به نماز جمعه و یک هفته نشد که ایشان بدون غسل به نماز جمعه بروند و وقتی ساعت ۱۰ صبح جمعه که می شد به من می گفت: سریعتر غذا درست کن که برویم نماز جماعت جمعه که دیر نشه و به خطبه ها برسیم.
سبزعلی یک روز برای انجام کاری به ژاندارمری بابل رفته بود. هوا گرم بود و می خواست آب بخورد و دید ژاندارمری آب سردکن ندارد. با رئیس ژاندارمری صحبت کرد و روز بعد رفت برای ژاندارمری آب سردکن خرید.
خب من هم که نمی دانستم، بعد از شهادتشون رئیس ژاندارمری آمد و گفت: آره خیلی برایش دعا می کردیم و گفتم چطور؟ گفتند: شهید خداداد در عرض یک روز، رفت و برای ما آب سردکن تهیه کرد. الان هر روز که آب می خوریم به یادش هستیم و برایش صلوات می فرستیم.
آخرین باری که برای مرخصی آمده بود کمتر حرف میزد و همش تو خودش بود. پسرش، حسین خیلی کوچک بود و چشمهایش زاغ بود و خیلی قشنگ بود. حسین را بغل می کرد و همین جور دور می زد. می گفتم: مرد دیوانه شدی؟ چرا این کارها را می کنی؟
می گفت: نه بگذار سیر سیر آنها را ببینم و تو خاطرم باشند و چند وقتی که جبهه هستم و این لحظه ها که یادم بیاید خاطرم جمع می شود. خداحافظی کرد و می خواست دوباره به جبهه برود. تا سپاه رفت ولی دلش طاقت نیاورد و دوباره به خانه آمد و برای بچه ها یک جعبه پر از پفک، بیسکوئیت و شکلات خریده بود. دوباره بچه ها را بغل می کرد و می بوسید. همان موقع دلم گرفت که نکند برود و دیگر برنگردد و همش این فکر را می کردم که چرا سبزعلی دوباره برای خداحافظی آمده بود. رفت و بعد از پنج یا شش روز خبر شهادتش را آوردند.
یکی از خاطراتی که خود شهید برای من تعریف می کردند این بود که می گفتند: کردستان بودیم برای خوابیدن به همه بچه ها پتو دادیم و خودم پتو نگرفتم و هوای منطقه هم خیلی سرد بود و برف هم می بارید. ما تقریباً چند کیلو متر راه رفتیم تا اینکه نیمه شب شود و تک را شروع کنیم . یک استراحت کوتاهی هم به بچه ها دادیم. آن شب آنقدر سرد بود که بچه ها با اینکه پتو داشتند از سرما داشتند یخ میزدند. خودم هم بدون پتو. یک نفر برای کشیک گذاشتم و خودم یک کمی خوابیدم. دیدم که یه مقدار روی تنم پتو است و بعد بیدار شدم دیدم که همه پتو دارند و گفتم: خدایا این پتو از کجا آمده است و متوجه شدم که بچه ها فهمیدند من پتو ندارم. پتوی خودشان را تکه تکه کردند و به من دادند.
در یکی از عملیاتها شمیایی شده بود و چند تا ترکش کوچک توی سر و پیشانیش خورده بود. به روی خودش نمی آورد وقتی که بعد از تقریباً یک هفته از عملیات آمده بود. متوجه شدم که بالشتش خونی می شود من هم فکر می کردم ترکش فقط به پیشانیش خورده، نمی دانستم که سرش هم ترکش خورده است ولی بروز نمی داد. میگفتم این خونها چیست؟ می گفت: هیچی یه مقدار نقل و نبات صدام ریخت یه مقدارش هم به ما خورد اینها چیزی نیست. شمیایی شده بود و دارو مصرف می کرد. به من می گفت: شربت سرفه است. در صورتیکه تمام حنجره اش آسیب دیده بود و نمیگفت.
عکس دخترش فاطمه رو با خودش به جبهه می برد و پشت عکس آنقدر می نوشت فاطمه فاطمه فاطمه فاطمه … و یک ذره نقطه خالی نمیگذاشت و میگفتم که چرا این جوری میکنی؟ می گفت: اون وقت که دلم تنگ می شه می روم سر عکسش اون کارها را می کنم و خاطرم جمع می شود و دیگه راه نمی افتم که بیام. می گفتم: به همین قدر قانعی؟ می گفت: کسی که برای اسلام و انقلاب کار می کند باید از زن و بچه اش بگذرد. می گفت: من وقتی که از خط بر می گردم می روم سر کیفم و چیزی بگیرم تازه یادم میاد زن و بچه ای هم دارم، تو جبهه همه چیز فراموش می شود.
یک سال قبل از شهادت من خوابش را دیدم که سبزعلی شهید می شود و برادر بزرگشان می آید. و اورکتی هم پوشیده بود و چشمانش خون گریه می کرد و به من خبر شهادت سبزعلی را می دهند و بعد من روی پله می نشینم و بعد اِنالالله می خوانم و تو حال خودم میروم. یک سال بعد دقیقاً به همین صورت برادرشوهرم با همان حالات و با چشمانی خونبار آمده بود و زنگ زد. رفتم دم درب و تا حالش را دیدم گفتم: چی شده؟ هول خوردم، گفت: برادر نازنینم را از دستم گرفتند و بعد این را که گفت.
من یک دفعه همان خواب یادم آمد و بعد آمدم اِنالالله را گفتم و دیگر طاقت نیاوردم و با صدای بلند چند بار یا زینب (س) را صدا زدم و واقعاً از ته دل گفتم یا زینب (س) یعنی طوری صدایم را بلند کردم که شاید همسایه ها همه شنیده باشند. تو زندگیم یک بار این احساس را کردم که خانم حضرت زینب (س)انگار یه دستی روی قلبم کشید و منو ساکت کرد و این لحظه را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
من حضور معنوی سبزعلی را خیلی احساس می کنم و حتی گاهی بوی عطرش را حس می کنم. یک شب همسایه ها خونمون مهمونی بودند و بوی عطر سبزعلی می آمد من فکر می کردم که آنها احساس نمی کنند ولی آنها یهو گفتند: که چه قدر بوی عطر می آید و بعد خندیدم و گفتم که شما هم احساس می کنید؟ گفتند: آره. گفتم: آقای خداداد تو خونه حاضر هستند. آنها گفتند: واقعاً؟ گفتم: آره، ایشان در خانه هستند چون که آدم بی خود بوی عطر سبزعلی را احساس نمی کند. آنها هم مثل من زدند زیر گریه.
یک شب توی خواب بهشون گفتم که شما چرا خانه نمی آیید و سر نمی زنید. گفت: چرا، می آیم. گفتم: کجا می آیی؟ بعد یک دفعه تو خواب غیب شد و وقتی صبح از درب هال داشتم می رفتم بیرون حس کردم که نمی توانم بروم بیرون و بعد صدای خنده اش را شنیدم و گفت: دیدی من بهت گفتم که تو مرا نمی بینی. من همیشه تو خونه هستم و هر دو شب، سه شب، در میان، تو خونه ام.
حتی این دفعه که دخترم دانشگاه قبول شده بود و برای ثبت نامش رفته بودیم بابلسر. خب همه خانواده ها را می دیدم که برای بچه هاشون می آیند. در آنجا به من یه احساس دیگه ای دست داد که الان اون اگه پدر داشت می آمد و دخترش را ثبت نام می کرد و من اینقدر دردسر نمی کشیدم.
خواهرم در شهرستان گنبد زندگی می کند. خواب دید که ما همه توی یک جلسه خانوادگی هستیم و بعد همه داریم به سبزعلی می گوییم که ما این کار را کردیم و اون کار را کردیم و بعد دخترم زینب به بابا می گوید: می دونی بابا فاطمه دانشگاه قبول شد؟ و می گوید: آره ثبت نامش را من خودم انجام دادم. پس آدم باید بفهمد که هر لحظه شهید حاضر و شاهد است.
اکثر اوقات اگر بچه ها مریض می شدند خودم یا اطرافیان خواب می دیدند که می گفت: بچه ها چرا لاغر شدند و بچه ها چرا فلان شده اند. سبزعلی تمام کارها رو لحظه به لحظه در عالم رویا می آید به ما می گوید و گوشزد می کند.
بخشی از خاطرات مریم خداداد، خواهر شهید:
ایشان محافظ حضرت آیت الله روحانی نماینده وقت ولی فقیه مازندران بودند و قرار بر این بود که معظم له برای مراسم عقدکنان سبزعلی، خطبه عقد را قرائت کنند.
همه بر سر سفره عقد، اول منتظر سبزعلی بودند و بعد منتظر حاج آقا که تشریف بیاورند. که سبزعلی به همراه حاج آقا و با لباس سپاهی آمد سر سفره عقد، حتی اسلحه هم داشت که حاج آقا به دیگر محافظان فرموده بودند که اسلحه را از دستش بگیرید، سر سفره عقد درست نیست.
پسرش حسین کوچک بود که از روی بچگی و شیطنت عکس سبزعلی را پاره می کند. پدرم ناراحت شد و به سبزعلی گفت: چرا اجازه دادی که بچه عکس تو را پاره کند؟ گفت: بابا جان ناراحت نشو آنقدر از این عکس ها فراوان می شود که تمام در و دیوار و تمام خونه ها پخش می شود.
روحشان شاد و یادشان تا به ابدی گرامی باد.
پایان متن/